جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,

 

 

داستان اسير در کتاب قصه ها و نمايشنامه های منتخب چهارمين دوره مسابقات قصه و نمايشنامه نويسی دانشجويان سراسر کشور بعنوان داستان  دوم به چاپ رسيده است .

 

براي دومين سال بود که آبستن می ديدمش . شکمش که از دو طرف پهلوهايش بيرون زده بود ، وقت راه رفتن لق مي زد و تکان مي خورد. از ديوار پشت خانهَ ما ، آهسته و سنگين جستي زد و در جائي دنج ، زير سايبان انبار کوچکي که گوشه اي از بام همسايه را پر مي کرد ، دراز کشيد. چيزي به تولد توله هاي کوچک و چشم بسته اش نمانده بود ...

« ماده گربه ائي لاغر بود و کشيده که رنگ سياهي داشت. سياه و براق که با حرکاتي نرم و موزون آن رادر برابر نور خورشيد جلا مي داد و بانگاهي ناز و چشماني شفاف و بلورين به رنگ سبز که توجه هر بيننده اي را خيره مي ساخت ، شکوه و وقارش را کامل مي کرد. همين شکوه و وقار ، هر بهار برايش دردي مي شد. گربه هاي نر ، مست از بهار او را در کنجي گير مي آوردند  و ماده گربه ، بناچار خود را تسليم طبيعت مي کرد و در آخر، مثل هر بهار ديگر با درد ، تنها به انتظار مي نشست ، با درد ، تنها مي زائيد و توله هايش را با درد ، تنها بزرگ مي کرد . ماده گربه اسير طبيعت بود .

سال پيش ، سه تولهَ کوچک زائيد به رنگ سياه و براق ، مثل خودش ، با چشماني سبز و بلورين که توجه هر بيننده اي را خيره مي ساخت . روزهاي اول ،چشم توله ها بسته بود و جسمشان ناتوان از حرکت . ماده گربه توله ها را يکي يکي از گردن به دندان مي گرفت و به اين سو و آن سو مي برد. با زبان قرمز و کشيده اش سر و بدنشان را ليس مي زد و تميز مي کرد و در حاليکه به پهلو دراز مي کشيد به دهان حريص و مکنده توله ها که از سينه اش شير مي گرفتند نگاه مي کرد و از اينکه با وجودش اندام نحيف توله ها را ذره ذره کاملتر مي ساخت مغرورانه سرش را به عقب مي کشيد و بالا نگه مي داشت .

يک ظهر بهاری , ماده گربه انباری همسايه را پيدا کرد. زن همسايه که برای برداشتن چند خرت و پرت به انباری سر زده بود , بستن درب انباری را از ياد برده با عجله دنبال کارش رفته بود. ماده گربه توله هايش را به داخل سرپناه تازه يافته می برد و آنها را پشت اسباب و اثاث درهم و برهم ، روی مقداری کاه و کاغذ مرتب می کند و خودش در جستجوی غذا از انباری بيرون می آيد. زن همسايه ، چندی نمی گذرد که در برای بستن درب انباری باز می گردد و آنرا با قفلی کوچک می بندد و می رود. آنسوی در ، تاريکی با چشمان بسته و رنگ سياه بدن توله ها جفت می شود.

ماده گربه غذای سيری پيدا کرده و خورده بود که برگشت ، با سينه ای پر از شير که التهاب آن را تنها دهان مکنده توله ها می توانست آرام کند. از روی ديوار کوتاه بين بامها خود را به بام خانة همسايه رساند و بطرف انباری رفت. در جائی که زمانی دری باز بود , مانعی محکم و سخت ديد. آن را فشار داد ، باز نشد. خود را به در کشيد , به در زد , در باز نمی شد. توله هايش آنطرف در بودند.

ماده گربه گيج شده بود . به دور خودش چرخ می زد . به دنبال روزنه ای برای ورود به انباری تمام ديوار را بوکشيد . ديوار انباری تنها يک روزنه داشت که آنهم بسته شده بود. اما ماده گربه که نمی خواست اين را بفهمد يا اينکه نمی توانست , ساعتها به دور خودش چرخيد . ساعتها خود را به در کوبيد. بر در بسته چنگ کشيد و با مويه همراه کرد. با مويه اشک ريخت. با مويه فرياد زد و بر در چنگ کشيد و در آخر , وقتی که توانش را از دست داد , به کناری نشست .روزها آنجا نشست . روزها به  دور خود چرخيد و در نهايت به تقدير زوال توله هايش , تسليم شد . ماده گربه توانايي کاری را نداشت , و فهميد که توانايي کاری را ندارد جز انتظار . فهميد که همه چيز تمام شده و توله هايش ديگرصدايي نخواهند داشت. ديگر با آن چشم های بسته به بدنش سر نمی سايند و ديگر نخواهند توانست , حريصانه از سينه اش شير بمکند تا او با ديدنشان مغرورانه سر به عقب بکشد. ماده گربه فهميد و همانجا , کنار درب بسته به انتظار نشست .

هفته ای گذشت که زن همسايه دوباره سراغ انبار کرد. روی بام , ماده گربه با ديدن زن همسايه , سريع جابه جا شد و در گوشه ای حرکات زن همسايه را پائيد . درب انباری که باز شد بوی تعفن توی صورت زن همسايه زد. بچه گربه ها مرده بودند , و تنشان داشت از هم می پاشيد . جسد بچه گربه ها را بيرون انداختند و انباری را شستند و دوباره خرت و پرت را در هم وبر هم در آن , جا دادند , مثل روز اول . ماده گربه , چند روز ديگر هم آن حوالی چرخيد و وقتی بهار از يادها رفت , او هم توله هايش را از ياد برد. »

... وحالا امسال, در اين بهار ماده گربه دوباره حامله شده بود و کنار درب انباری داشت   می زاييد. در حاليکه با چشمان گشاده شده و وحشت زاده اش درب انباری را نگاه می کرد و اضطراب وجودش را می لرزاند , اولين توله اش در حال زائيده شدن بود.

 

جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,

 

آينه ای روبرويم می گذارم : موهايت رنگ باخته اند. چين عميقی زير چشم هايت را شيار زده است ؛ تو داری پير می شوی و من فراموش.

جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,

 

زمان« بلوغ »رسيده است , زمان رهايي از « کودک » , زمان ترک پيله و بال گشودن پروانه ای با بالهای هزار رنگ .

جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,

 

زندگی تکراری است ؛ روزها تکراری است ؛ کارها تکراری است ؛ راهها , حرف ها , خنده ها , اخم ها ....

جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,

 

همچون قطعات يک پازل , هر روز از نو خود را می جويم , تکه ها را کنار هم می گذارم اما دريغ , خود را نمی يابم .چيزهايي گم شده اند...

جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,

 

آسمان بود و ستاره ها

من بودم و تو

آسمان هست و ستاره ها هم

من هستم و تو

ستاره ای فرو خفته در دورها

عناوین آخرین مطالب وبلاگ
اسیر
آینه
پروانه
پازل وجود
تکراری
ستاره